بسیج مرودشت

وبلاگ خبری تحلیلی مذهبی بسیج مرودشت

با سلام ... ورود شمارا به وبلاگ بسیج مرودشت خوش آمد میگویم ... برای مشاهده کامل مطالب از آرشیو مطالب وبلاگ استفاده کنید.

بسم الله الرحمن الرحیم

ملانصرالدین هر روز در بازار گدایی می کرد و مردم با نیرنگی، حماقت او را دست می انداختند. دو سکه به او نشان می دادند که یکی شان طلا بود و یکی از نقره، اما ملانصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می کرد. این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد می آمدند و دو سکه به او نشان می دادند و ملانصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می کرد.

تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از اینکه ملانصرالدین را آنطور دست می انداختند، ناراحت شد. در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند، سکه طلا را بردار. اینطوری هم پول بیشتری گیرت می آید و هم دیگر دستت نمی اندازند. ملانصرالدین پاسخ داد: ظاهرا حق با شماست، اما اگر سکه طلا را بردارم، دیگر مردم به من پول نمی دهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آن هایم. شما نمی دانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آورده ام. اگر کاری که می کنی، هوشمندانه باشد، هیچ اشکالی ندارد که تو را احمق بدانند

بسم الله الرحمن الرحیم

مردی در گوشه ای به راز و نیاز به درگاه الهی می پرداخت و چنین می گفت:

 خداوندا، کریما، آخر دری بر من بگشای.

 صاحبدلی از آن جا گذر می کرد سخن مرد شنید و گفت:

 ای غافل این در کی بسته بوده است!

[ سه شنبه 16 مهر 1392برچسب:مرودشت , بسیج مرودشت , واحد اندیشه , داستان , لطیفه , پند , حکایت , شیرین,

] [ 22:58 ] [ رضا مردانه ( عمار رهبری) ]

[ ]

بسم الله الرحمن الرحیم

روزی بهلول بر هارون وارد شد. در حالی كه در میان عمارت مجلل و نوساز خود

مشغول گردش و تفریح بود . از بهلول خواست كه چند جمله ناب روی این بنای

جدید بنویسند.

بهلول روی بعضی از دیوارها نوشت.

ای هارون ! تو آب و گل را بلند داشتی و دین را پایین آوردی و خوار كردی ،گچ را

بالا بردی: ولی ،فرمایش پبغمبر را پایین آوردی.

اگر مخارج این ساختمان از مال خودت است ، خیلی اسراف كرد ه ای و خداوند

اسراف كنندگان را دوست ندارد و اگر از مال دیگران است ، بر دیگران روا داشته ای ،

خداوند ظالمان را دوست ندارد.

ای به دنیا بسته دل ! غافل ز عقبایی چرا ؟

رهروان رفتند و تو پابند دنیایی چرا ؟

برف پیری بر سرت باریده ابر روزگار

سر به خاك طاعتی، آخر نمی سایی چرا؟

صد هزار گل ز باغ ، پرپر می شود

بی خبر بنشسته و گرم تما شایی چرا؟

 

[ دو شنبه 8 مهر 1392برچسب:بهلول , حکایت , داستان بهلول , عمارت هارون , اسراف, عبرت, پند , نصیحت , تماشا ,,

] [ 16:1 ] [ رضا مردانه ( عمار رهبری) ]

[ ]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه